وقتی می آیم و نیستی...یعنی می میرم و نیستی....زندگی را کمر می شکنم نفس ها را حبس می کنم...بغض ها را همه گره می زنم ...و آشفته تا آخر دنیا می دوم و تو نیستی....
من بهانه می گیرم ...بی حوصله می شوم.....سکوت را بد جور می شکنم...دست هایم را به آسمان می برم...هر چیزی که می خواهد به دنیا بفهماند تو نیستی را فریاد می زنم.....با این همه زیر خلوت های خاک خورده ام گم می شوم....تو نیستی...
من دارم به حرف هایم التماس می کنم...من دارم به قدم هایم التماس می کنم ...من صدای دریا را التماس می کنم...اکسیژن باغ را التماس می کنم...من به هر دری می زنم....تو نیستی.... این روز ها بدجور دارم التماس می کنم....تو نیستی.....
حالم خوب نیست کسی پیغام مرا به تو می رساند؟....حالم خوب نیست کسی حرف های مرا به تو می رساند؟....دستم رها شده و خسته مانده ام ...کسی دست های مر ابه تو می رساند؟....
بیا و محبت کن و باش....بیا و بزرگی کن و باش....بیا و مردی کن و باش.......وقتی تو نیستی انگار تمام دنیا نیست....وقتی تو نیستی انگار زندگی هم نیست.....حالا که نیستی حرفی هم نیست.......می روم کمی دوباره با خیال سر کنم....
راستی اگر حرفی از حرف هایم به گوشت رسید.....برگرد.......جان من برگرد.....زندگی دارد می سوزد....